در مورد مطالعه کتابهای تاریخی نکتهای که باید توجه داشته باشیم این است که سعی کنیم حوادث یک دوره را با مطالعه کتابهایی از چند زاویه ببینیم. معمولا تعداد کتابهایی که سوگیری اندک داشته باشند، در اقلیت است. به علاوه در بازار کتاب ایران، رسیدن به مرحله انتهایی انتشار دشوار است و گاه به همین دلیل برخی از جنبههای تاریخی تنها از یکی دو زاویه مجاز در بازار کتاب بررسی میشوند. در ضمن حواشی و پیشگفتارهای کتابهای ترجمهای هم گاهی اعتدال لازم را ندارند و به نظر میرسد که گاهی تضمینی برای دریافت حق انتشار باشند تا یک معرفینامه خالص!
به هر حال در هر شرایطی اگر زیرک باشید، میتوانید با نگاه از چند زاویه و استخراج واقعیات به بسیاری از معارف برسید.
در مورد میخائیل گورباچف اطلاعات ما زیاد نیست و من خودم شخصا یک کتاب بیوگرافی کامل در مورد او ندیدهام. در ضمن حوادث سالهای انتهایی فروپاشی شوروی هنوز هم ابهامات زیادی دارد و پازلها کامل نشده. اما به تازگی کتابی حاوی یادداشتهای گورباچف چاپ شده که برای اولین بار ما را با دیدگاههای او در زمان رهبری شوروی آشنا میکند.
میخائیل گورباچف آ-خرین رهبر شوروی- برای مردم این کشور و کشورهای مستقل شده از روسیه شخصیتی چندگانه است. برخی شجاعتش را در روبهرو شدن با حقایق میستایند و برخی او را سیاستمداری میدانند که کشورش را به یک پیتزا فروخته است (این موضوع به حضور او در یک پوستر تبلیغاتی یک برند مشهور مواد غذایی اشاره دارد).
این رهبر مشهور به دلیل همین شخصیتش همیشه چهرهای قابل تامل بوده و نظریاتش محل توجه بوده است. کتاب دنیایی رو به دگرگونی مجموعهای از یادداشتها و نظریات او درباره رویدادهای سیاسی و اجتماعی روز جهان پیرامونش است. یادداشتهای کوتاه و بلند این کتاب هرکدام به بهانهای سیاسی یا اجتماعی نوشته شدهاند و همگی زبانی ژورنالیستی، بدون ترس، پرسشگر و انتقادی دارند که در شخصیت و ادبیات کمتر رهبر سیاسی یا ابرقدرتی میتوان مشاهده کرد.
دنیای رو به دگرگونی گذشته از همه این موارد نوعی نگاه به درون شخصیت عملگرای سیاسی یک رهبر بزرگ است که بخشی از مهمترین رویدادهای سیاسی قرن گذشته با تصمیم و سرانجامی که او برای کشورش رقم زد، شکل گرفته است.
از مقدمه کتاب
…ابرقدرتی که مردمانش عادت کرده بودند همه چیز را به کمک پارتی و آشنا به دست بیاورند و حتی برای گرفتن شکلات و لباس ورزشی باید از کسی نامه میگرفتند و برای اینکه بتوانند گوشتی تهیه کنند، با قصابی طرح دوستی میریختند. این ابرقدرت پس از دادن اندکی آزادی و فضای باز سیاسی به سرعت فروریخت. کشوری که فساد و مشکلات اقتصادی در آن به جایی رسیده بود که حتی جوراب هم در آن کوپنی شده بود و مردم در تظاهرات روی پلاکاردهایشان مینوشتند: «آهای نخست وزیر ریژکوف، از شما به خاطر اینکه بدون نان و شلواریم، متشکریم» و «بدون جوراب نمیتوانیم در اصلاحات شرکت کنیم. »
از اواخر دهه هفتاد که به دوران «رکود» معروف شد و خیلی از شاخصهای اقتصادی، توسعهای و فرهنگی کشور، اعداد ناامیدکنندهای را نشان میدادند، بسیاری از سیاستمداران و مفسران سیاسی در سراسر جهان که تحولات شوروی را به دقت زیر نظر داشتند، به این نتیجه رسیده بودند که ادامه حیات شوروی طبق روال گذشته، دیگر امکانپذیر نیست؛ عین همین نقل از گورباچف نیز وجود دارد که به معروفترین کلام او بدل شد.
طی هفتاد سال زمامداری بر پایه نظام کمونیستی، رؤسا برای رقابت با ممالک متحد با آمریکا شیره تمام منابع اقتصادی داخلی و کشورهای اروپای شرقی را مکیده بودند، به طوری که در پایان سال ۱۹۸۰ نویسندهای روس در مجله اکونومیست» شوروی نوشت: «ما میدانستیم اقتصاد از هم خواهد پاشید. ما تمام منابع مالی خود را به پایان رسانده بودیم، اما من فکر میکردم این وضعیت برای ده سال دیگر، یعنی تا پایان قرن دوام خواهد آورد.»
به نوشته دیود رمنگه در کتاب «آخرین امپراتور روسیه»، سال ۱۹۸۹ نه تنها نان در مغازهها نبود بلکه دارو هم به حد نیاز نبود «حتی آسپرین و پنی سیلین پیدا نمیشد. مرتب از بیمارستانها گزارش میرسید که آب نیست، برق نیست. پزشکان در نور شمع جراحی میکنند. حال به تمام این مشکلات اقتصادی باید مشکلات و شکافهای شدید میان ملیتهای مختلف اتحاد جماهیر شوروی را هم افزود.
آندروپوف که با شعار اصلاحات به سمت دبیرکلی رسیده بود ولی به دلیل کهولت سن و سوابقی تیره همچون سرکوب قیام ۱۹۵۶ مردم مجارستان (که به دلیل این سرکوب به قصاب بوداپست معروف شد) نتوانست کاری انجام دهد. پس از مرگ آندروپوف، چیرنینکویی در راس امور قرار گرفت که او نیز بیشتر درگیر بیماری بود تا سیاست. او نیز خیلی زود درگذشت تا اینکه گورباچف ۵۴ ساله که در سلسله مراتب حزبی، جوان محسوب میشد در مارس ۱۹۸۵ به قدرت رسید، ولی به راستی او که بود و چه نقشی در فروپاشی شوروی داشت و آیا تمام کوتاهیها از گورباچف بود؟ او تا چه اندازه در حوادث واپسین سالهای شوروی تاثیرگذار بود؟ خادم بود یا خائن؟
با کنکاش برای یافتن پاسخی به این پرسشها باید دوباره کوشید پاسخی برای این سوال همیشگی یافت: «آیا فرد است که تاریخ را میسازد یا تاریخ، فرد را؟ » با نگاهی به کتاب «زمان دست دوم» نوشته سویتلانا آلکسیویچ، برنده جایزه نوبل ادبی ۲۰۱۵، از زبان یک طرفدار نظام شوروی میخوانیم: «استالین حکومتی را بنا نهاد که امکان رخنه به آن از پایین وجود نداشت و شکست ناپذیر بود ولی لایههای بالایی بیحفاظ و آسیبپذیر بودند. هیچ کس فکر نمیکرد حکومت از بالا تخریب شود و مقامات عالی رتبه کشور، خیانت کنند. آنها ۱۸۰ درجه چرخیدند. دبیرکل، مهمترین انقلابی ای شد که در کرملین مستقر بود. سرنگونی این حکومت از بالا بسیار ساده بود. نظم شدید و سلسله مراتب حزبی، علیه خودش عمل کرد و همچون اتفاقی نادر در تاریخ ثبت شد. تصور کنید سزار، خودش امپراتوری روم را سرنگون میکرد.
نه گورباچف آدمی عقب مانده و ملعبهای در دست شرایط آن زمان نبود. او مأمور سازمان سیا هم نبود… پس او چه کسی بود؟ «گورکن کمونیست»، «خائن به مملکت»، «برنده جایزه صلح نوبل»، «عامل ورشکستگی شوروی»، «مهمترین دهه شصتی»، «بهترین آلمانی»، «پیامبر»، «یهودی»، «صلح کبیر»، «هنرپیشه بزرگ»، «گوربی کبیر»، «مردک غوزی»، «مرد قرن» و «هروسترادوس». . این عبارات همه، القاب یک نفر یعنی گورباچف هستند. »
وقتی در نظام شوروی شیرازه امور از هم پاشیده بود و دیگر کمتر کسی به حزب کمونیست و تصمیمهای آن وقعی مینهاد، پیران و بزرگان حزب در صدد نجات کشور برآمدند و اقدام به کودتای نوزده اوت ۱۹۹۱ کردند؛ ماحصل کودتا شکست و تسریع روند فروپاشی شوروی بود. افراد رذلی که سالها جان و مال انسانها را به گرو گرفته بودند و از هیچ جنایتی فروگذار نکرده بودند، نمیتوانستند آزادی ملت را برتابند و مدام دستور و فرمان صادر میکردند.
تالستوی در توصیف چنین اوضاعی در کتاب «جنگ و صلح» و در خصوص عقب نشینی ناپلئون و ارتشش از مسکو در سال ۱۸۱۲ به زیبایی مینویسد:
«همه میرفتند بیآنکه بدانند به کجا و به چه منظور میروند. ناپلئون، نابغه بزرگ تاریخ از همه بیخبرتر بود، چون کسی نبود که به او فرمان دهد. با وجود این، او و اطرافیانش از عادات گذشته خود دست برنداشته بودند و فرمان صادر میکردند و یکدیگر را «اعلی حضرت، پسرعموی عزیز، پرنس اکمول، شاه ناپل» و نظایر آن خطاب میکردند. اما گزارشها و فرمانها از روی کاغذ فراتر نمیرفتند و هیچ کس آنها را اجرا نمیکرد، چون اجراشدنی نبودند. گرچه یکدیگر را اعلی حضرت و والاحضرت و پسرعمو و غیره مینامیدند، حتی خودشان هم احساس میکردند که آدمهای حقیر و رذلی بیش نیستند و شرارت بسیار کردهاند و حالا هنگام پاسخگویی و مجازات فرارسیده است. گرچه وانمود میکردند غم ارتش را دارند ولی همه فقط به فکر خود بودند و اینکه هرچه زودتر خود را از مهلکه بیرون بکشند.»
به یاد دارم تقریبا در همان سالها یا کمی پیشتر، در شهر استاوروپول۳ فعالان حزبی را برای تماشای فیلمی در خصوص پدافند غیرعامل جمع کرده بودند. این فیلم شامل صحنههایی بود که به هنگام آزمایشات اتمی فیلمبرداری شده بودند. این صحنهها تاثیر وحشتناکی روی حضار گذاشتند. اگرچه سازندگان این فیلم سعی کرده بودند این ایده را به ذهن بیننده القا کنند که دفاع امکانپذیر است و حتی در جنگ هستهای هم میشود از مردم محافظت کرد (باید پشت به انفجار کرد، روی زمین دراز کشید، خود را با پتویی سفید پوشاند و …) ولی این موضوع نتوانست نه من و نه حتی اکثر حضار را قانع کند و همه ما با دیدن آن تصاویر، شوکزده شده بودیم.
پس از پایان فیلم، ما تبادل نظر کردیم و احساساتمان را گفتیم. نتیجه تماشای این فیلم، در این عبارت خلاصه شد: «باید خود را با پتوی سفید پوشاند و سینه خیز به سمت قبرستان دانیلوفسکایه خودمان رفت. » کاملا واضح بود که مسابقه تسلیحاتی باید متوقف و پیش از هر چیز استفاده از سلاح هستهای ممنوع شود و از شر آن برای همیشه خلاص شویم. تلاش برای تغییر سیاست خارجی ما مطابق با واقعیتهای دوران جدید در زمان برژنف هم صورت گرفته بود. خطر جنگ هستهای احساس میشد و افکار از آن آگاه بودند. در «طرح صلح» مصوب بیست و چهارمین کنگره حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سال ۱۹۷۱، مفاد هوشمندانه زیادی وجود داشت و مهمترین آنها ضرورت کاهش خطر جنگ هستهای بود.
وجه تمایز ایدههای بزرگی که دنیا نیازمند آنهاست، این است که نمیتوان آنها را خفه کرد و از بین برد همان گونه که در ترانه مشهور «این سرود را نمیتوان خفه کرد، نمیتوان گشت» آمده است. همان طور که پیشتر گفتم ایدههای تفکرات جدید هم در شرق و هم در غرب پخته شدند و افکار انسانها را شیفته خود کردند. این را میتوان «همگرایی ایدهها» نامید. این امر آن زمان در کشور ما تقبیح میشد، ولی اتفاق افتاد و هنگامی که نسل جدید سیاست مداران اتحاد جماهیر شوروی روی کار آمدند، این ایدهها هم شانس بروز پیدا کردند و برای اولین بار مبانی سیاست خارجی «ابرقدرتی هستهای» را تشکیل دادند.
این نسل، نسل کسانی بود که اکثرشان در سالهای جنگ بزرگ شده و در دوران پس از جنگ وارد دانشگاه شده بودند. دورهای که از همه جهت سخت و پیچیده بود. ما به شدت تشنه دانش بودیم و بیصبرانه سعی میکردیم در رنسانس کشور شرکت داشته باشیم. احساسات وطن پرستانه، عامل همبستگی ما شده بود و باور داشتیم وظیفهمان در قبال کسانی که در میادین جنگ از کشور دفاع کردند این است که همچون مسابقات دوی امدادی، «چوب امدادی» را از آنها بگیریم و لیاقت شجاعتهایشان را داشته باشیم. این وجه تمایز جوانان آن زمان بود. سرنوشت انسانهای این نسل به گونههای مختلفی رقم خورد. ما به طرق مختلف به ضرورت تغییرات بنیادین رسیده بودیم که فرآیند سخت و دردناکی بود.
پدران ما که از جنگ بازگشته بودند میگفتند: «استالین ما را به پیروزی رساند» ولی نسل پس از جنگ یعنی «دهه شصتیها» که به شدت از افشاگری استالینیسم از زبان نیکیتا خروشچف به هیجان آمده بودند، نقش بسزایی در غلبه بر این دوران و در چرخش از توتالیتاریسم به سمت دموکراسی ایفا کردند. بدون آنها، هیچ تغییری در کشور و جهان اتفاق نمیافتاد. سیاست داخلی و خارجی به هم وابستهاند. حفظ کشور در همان مناسبات پیشین با دنیا، امکان چرخش به سوی زندگی جدید را ناممکن میساخت.
اندیشیدن درباره این موضوعات قبل از شروع پروستوریکا هم آغاز شده بود …